سایر توضیحات
یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. فصل تابستان فرا رسید. دو کبوتر به نام توتک و همسرش پوپک آشیانهی خود را ساختند. از مزرعهی نزدیک لانه شان دانههای تازه جمع کردند و به لانه بردند. پوپک برای توتک آب آورد و گفت: «خسته نباشی، واقعاً زحمت کشیدی.» توتک گفت: «بالاخره تمام شد، امسال خیلی دانه جمع کردیم، پاییز و زمستان مشکلی نخواهیم داشت، بهتر است این دانهها را برای روز مبادا کنار بگذاریم و تابستان را با دانههای توی دشت، بگذرانیم.»
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب داستانهای کلیله و دمنه ۱۲ - کبوتر لجباز را می توانی بخری...