سایر توضیحات
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، در یک جنگل بزرگ، کلاغ مغروری به تنهایی زندگی می کرد؛ او دوست نداشت با کلاغ های دیگر یا با حیوان های کوچک تر از خودش دوست شود. یک روز کلاغ با خودش گفت: «من خیلی تنها هستم باید با یکی از حیوان های بزرگِ جنگل، دوست شوم تا دیگر تنها نباشم و در مشکلات کُمکم کند.» در همین فکر و خیال ها بود که یک دفعه از پایین درخت صدایی شنید؛ «می آیی باهم دوست شویم؟»
برای خواندن ادامه این داستان قشنگ کتاب داستانهای کلیله و دمنه ۲ دوستی موش و کلاغ را می توانی بخری...