سایر توضیحات
بابانوروز غیر از خدا هیچ یار و یاوری نداشت. تنها دوست صمیمیاش «عمو ذوالفقار» بود که وسط آبادی، دکان آهنگری داشت. روزی از روزها، بابانوروز قصد سفر کرد. او تصمیم گرفته بود مردی را ببیند که نمیدانست چه شکل و شمایلی دارد. ولی خوب میدانست که خیلی مهربان است و شنیده بود خیلی از آدمها آرزوی دیدارش را دارند.