سایر توضیحات
گزیدهای از کتاب:
بعد از آنکه نمازم را خواندم، رفتم ببینم احمد کجاست و چهکار میکند. هرچه اتاقها را گشتم، خبری از احمد نبود. با خانواده همهجا را گشتیم. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین! گمانمان رفت که عقب حاجی رفته به مسجد.
از پشت شیشۀ بخارگرفته به حیاط نگاه میکردم تا ببینم حاجی و احمد کی برمیگردند. وقتی حاجی درِ خانه را باز کرد و توی حیاط دیدمش، سریع در را باز کردیم. هنوز بالای پلهها نرسیده، از او سؤال کردیم: «احمد کجاست؟»
گفت: «احمد؟!» و ادامه داد: «دنبال من نبوده. مگه نگفتم که من یواشکی میرَم؟!»
در حال صحبت بودیم که دیدیم کسی درِ خانه را میزند. به سمت در رفتیم. حاجی کلون در را کشید و در به سمت داخل باز شد. حاج یدالله انتشاری، یکی از مسجدیها بود. احمد را روی دوشش گرفته بود. گفتیم: «حاجی چطور شده؟»
ـ احمد تو حسینیه بود. دیدم کفشاشو دزدیدن و پابرهنه داشت برمیگشت. گفتم: پسرِ کی هستی؟ گفت: پسرِ حاجیعشقعلی. من هم به پشتم گرفتمش و آوردمش.